سخاوت بى خواستن بخشیدن است ، و آنچه به خواهش بخشند یا از شرم است و یا از بیم سخن زشت شنیدن . [نهج البلاغه]
محببین الشهداء
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» مصاحبه با تنها دختر شهید زین الدین (ره)

• زیباترین تعریفی که از ارتباط یک جوان با پدرت شنیده‌ای چه بود؟

ـ دخترخانمی از تبریز آمده بود و برایم مسأله‌ای را تعریف کرد که خیلی تعجب‌آور بود. خودش هم فرزند شهید بود. می‌گفت بزرگ‌ترین آرزویم این بود که قبر شهید زین‌الدین را پیدا کنم و ساعت‌ها با او درد دل کنم. فقط عکس پدرم را دیده بود و حتی نمی‌دانست کجا دفن است. یک‌بار در مزار شهدای تبریز، در میان قبرها، قبری را می‌بیند که رویش نوشته شده «شهید مهدی زین‌الدین»‌ و عکس پدرم هم بالای آن نصب است. خیلی خوشحال می‌شود و خیلی برای پدرم گریه و دردل می‌کند. موقع برگشت از مزار شهدا، نشانه‌ای روی قبر می‌گذارد تا بازهم بتواند آن را پیدا کند. روز بعد دوستانش را هم می‌برد تا آن قبر را به آن‌ها نشان بدهد، اما می‌بیند نه از قبر خبری هست و نه از نشانه! وقتی به قم آمده و فهمیده بود آقامهدی در این‌جا دفن است، اول رفته بود سر مزار و بعد هم آمد منزل ما و ماجرا را برای من تعریف کرد.

• جوان‌ها برایتان نامه هم می‌نویسند؟

ـ بله، همین چند روز پیش نامه‌ای از یک پسر 16 ساله ساکن اهواز به دست پدربزرگم رسیده بود. نوشته بود که خیلی به آقامهدی علاقه دارد. یک بار هم به قم آمده و حتی تا مغازه پدربزرگم رفته. حاج‌آقا را هم دیده، اما نتوانسته با ایشان صحبت کند. در آن نامه از پدربزرگم خواسته بود دعا کند حتی اگر شده یک بار خواب آقامهدی را ببیند.

• برای خودت هم نامه می‌نویسند؟

ـ بیش‌تر برای پدربزرگم می‌فرستند. فقط چند سال پیش دختر جوانی، نامه‌ای به مجله کمان فرستاده بود تا به دست من برسانند. نامه در مجله چاپ شد. مدیرمسئول مجله هم که آشنای ما بود، نامه را به دست من رساند. مضمون نامه خاطرم نیست، اما بیش‌تر تأکید کرده بود دوست دارد مرا ببیند و با من حرف بزند خواسته بود جواب نامه‌اش را بدهم. گفته بود عکس پدرم را در اتاقش نصب کرده و وجود او را در زندگی‌اش حس می‌کند و در درس‌ و کارهایش پدرم دائماً به او کمک می‌کند.

• تا حالا برای پدرت نامه نوشته‌ای؟

وقتی نوشتن را یاد گرفتم، فقط ذوق نامه نوشتن برای پدرم را داشتم. یک نامه برای پدرم نوشته اما اصلاً حرف‌هایم یادم نمی‌آید. مادرم حتماً آن نامه را نگه داشته، چون برایش خیلی اهمیت دارد.

• کدام‌یک از ابعاد زندگی پدر، برایت جالب‌تر است؟

ـ مطالعه زیاد ایشان، تعجب می‌کنم که با وجود آن‌همه کار و فرصت کم، چه‌طور این‌قدر برای مطالعه وقت می‌گذاشتند. نماز اول وقتشان هم خیلی برایم جالب است؛ دوستانشان چیزهایی از نماز اول وقت پدرم تعریف کرده‌اند که تعجب برانگیزند. شنیده‌ام پدرم در سخت‌ترین عملیات‌ها، نماز اول وقت را رها نمی‌کرد.

• حتماً خاطره تعجب‌ برانگیز هم شنیده‌ای؟

ـ اتفاقاً چند روز پیش، یکی از دوستان پدرم به نام آقای خواجه‌پیری تماس گرفتند. ما ایشان را نمی‌شناختیم. خودشان را معرفی کردند و خاطره‌ای از پدرم تعریف کردند. می‌گفتند یک روز در صبح‌گاه، آقامهدی سخنرانی بسیار جالبی کردند. تمام نیروها کسل بودند، اما آ‌ن‌قدر سخنرانی، آن‌ها را به هیجان آورد که یک شعار از خودشان ساختند و با هم فریاد ‌زدند «فرمانده آزاده آماد‌ه‌ایم آماده.» ایشان می‌گفتند شعار «ای رهبر آزاده آماده‌ایم آماده» از همان شعار گرفته شده. من این را برای اولین‌بار می‌شنیدم و واقعاً خاطره‌ تعجب‌آوری بود.

• در جمع‌هایی که وارد می‌شوید، معمولاً شما را می‌شناسند؟

ـ نه، چون مرا ندیده‌اند مگر این‌که کسی معرفی کند.

• بعد از معرفی چه عکس‌العملی نشان می‌دهند؟

ـ همه می‌خواهند بدانند چند ساله هستم. چه کار می‌کنم و چه شکلی‌ام! شباهتم با پدر، خیلی برای همه مهم و جالب است. همسران دوستان پدرم وقتی مرا می‌بینند می‌گویند باورمان نمی‌شود این قدر شبیه پدرت باشی.

• به عنوان «دختر شهید زین‌الدین» با چه محدودیت‌هایی در جامعه مواجه هستی؟

ـ محدودیت‌ها که خیلی زیاد است. مثلاً خیلی‌ها فکر می‌کنند چون دختر شهید زین‌الدین هستم پس نباید به پارک بروم! نباید تفریح داشته باشم! اگر یک روز تعطیل برای نهار به جایی برویم، مردم آن‌قدر نگاهمان می‌کنند و شرایط را برایمان طوری می‌کنند که یک لقمه غذا را باید با عذاب کامل بخوریم!

خیلی‌ها می‌گویند دختر فلانی پشت ماشین نشسته و رانندگی می‌کند! حتی درباره رنگ، نوع و مدل لباسی که می‌پوشم، حساسیت نشان می‌دهند. علاوه بر این محدودیت‌ها رفتاری هم وجود دارد.

• نظر خودت درباره این حرف‌ها چیست؟

ـ بعضی‌ها درست است و بعضی‌ها نامعقول

• ایده‌آل پدرت کدام است؟ عملکرد شما یا حرف‌های مردم؟

ـ به نظرم، مادر، مادربزرگ و پدربزرگم حتماً مرا با ایده‌های پدرم تربیت کرده‌اند؛ یعنی من تربیت شده دست همان کسانی هستم که پدرم را تربیت کرده‌اند. حتی خیلی از خلقیاتم شبیه پدرم است و خیلی‌ها این را تأکید می‌کنند؛ بنابراین فکر می‌کنم ایده‌آل پدرم همانی باشد که هستم و به همین خاطر بعضی رفتارها و خواسته‌های مردم برایم نامعقولند.

• با فرزندان شهدا هم ارتباط داری؟

ـ بله، چون در دبیرستان شاهد درس می‌خواندم، دوستان دبیرستانیم هم فرزند شهید هستند. اما در دانشگاه هیچ‌کس مرا به اسم دختر شهید زین‌الدین نمی‌شناسد.

• به نظر تو ویژگی مهم شهدایی مثل شهید زین‌الدین چه بوده است؟

حتماً ویژگی‌هایی در آن‌ها وجودداشته که توانسته‌اند فرمانده بشوند، اما دیگران نتوانستند. این برای مردم خیلی جالب است و دوست دارند دلیلش را بدانند.

فرمانده‌های جنگ اکثراً جوان بودند؛ شهید همت، شهید باکری و دیگر فرماندهان، اما در بین آن‌ها تقریباً‌پدرم از همه جوان‌تر بوده. در هیچ جای دنیا به جوان‌های 30 ساله هم مسئولیت مهم نمی‌دهند. چه‌طور در زمان جنگ به جوان‌های 25 ساله‌ای نظیر پدر من، مهم‌ترین مسئولیت‌ها را سپردند.

• وقتی این‌همه تعریف‌ها را درباره پدرت می‌شنوی چه حسی پیدا می‌کنی؟

ـ احساس غرور و افتخار و گاهی حسرت.

• سؤال آخر یک معماست که فقط خودت می‌توانی حل کنی! این‌که چرا تاحالا هیچ مصاحبه‌ای را قبول نکردی؟

ـ فکر می‌کنم همه چیزهایی که می‌گویم نقل قول است. نه خاطره‌ای دارم که تعریف کنم و نه چیز دیگری. حتی نقل قول کردن من از دیگران هم شاید زیاد تأثیری نداشته باشد. مثلاً پدر بزرگم وقتی خاطره می‌گویند، صدایشان می‌لرزد، حتی بعضی اوقات گریه می‌کنند. این خیلی روی شنونده تأثیر می‌گذارد. من حتی اگر بخواهم همین حرف‌ها را نقل قول کنم، هیچ‌وقت آن تأثیر را ندارد.

• به هرحال از این‌که بر ما منت نهادی و درخواست مصاحبه‌مان را رد نکردی سپاسگزاریم

ـ من هم از شما تشکر می‌کنم.

-----------------------------
مصاحبه کننده محبوبه ابراهیمی
-----------------------------------
نقل شده از مجله دیدار آشنا شماره 53



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » غبارالشهداء ( شنبه 87/7/13 :: ساعت 5:21 عصر )

»» شلمچه و شلمچه و شلمچه

حاج ابراهیم، سلام! امروز برای تو نوشتم ... فقط برای تو!

"من از تو هیچ نمی‌دانستم وقتی که نامت را از این و آن می‌شنیدم، تنها چیزی که مرا به تو خوشبین می‌کرد نام شهید بود که پیشکش حاج ابراهیم شده بود ... فقط می‌خواندم: سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت.

من ساده‌تر از هر آن چه فکر کنی از تو می‌گذشتم بی‌آنکه بیندیشم به ذبح بزرگت، اسماعیل!

حاجی! من بیوفا بودم ... و هستم. اما گوشه چشمت مرا بس بود! تنها زمزمه‌هایت به گوشم رسید. همین! اما تلنگری بود، برای با تو زیستن! با تو حرف زدن! از توشنیدن! از تو گفتن و به تو رسیدن! ...< **حاجی!  دلتنگ حسینیه ات شدم .... و دلگیر طلائیه ... جائیکه تو از خود گذشتی و مهدی و مصطفی و پدر و مادر و همسرت را ترک گفتی ... و مرا نیز...

می‌دانستی طلائیه دلم را خون می‌کند؟ چند وقتی است در آرزویش بیتابم ... بیتاب ... و بیتاب حاجی! بی‌توفیق بودم که قتلگاهت را ببینم. بی‌توفیق بودم که قدمگاهت را ببویم. حالا‌، از تو که می‌نویسم، باورم شده که مرا مدیون خود کرده‌ای تا همیشه...

می گفتند بی سر رفتی! و چه خوب حسین‌وار زیستن و حسین‌وار شهید شدن را به من نشان دادی.

همسرت میگفت، روز آخر دل کندنت را دید ... می‌دانم چه سخت بود وقتی که مهدی بابا بابا کنان رو به رویت می‌چرخید و تو با سردی او را نظاره می‌کردی. حاجی! دلم پر است، تا یادت در دلم جاریست این دل بیقرار می‌ماند. آخر از عاشقی تو چنان شنیده‌ام که من هم شوق عاشق شدن دارم. چه زیبا با خدا بودن را نشانم دادی.

دوستانت از آن شبی می‌گفتند که به آسمان نگاه می‌کردی و می‌گریستی ... از تو پرسیدند: چرا؟ با چشمان بصیرت، دوستانت را هم هشیار کردی. تو فهمیده بودی هر جا بچه‌ها پا می‌گذارند، ابر، جلوی ماه را می‌گیرد و دشمن دید ندارد تا بچه‌ها به سلامت بگذرند. و تو امداد خدا را می‌دیدی. دیگران را هم به وجد می‌آوردی ...

همسرت می‌گفت نیمه شبها به سجده می‌رفتی و چهره می‌شستی با اشک ... سوز و ناله‌ات را شنیده بود. می‌دانست هر بار نماز می‌خوانی دل تطهیر می‌کنی و اشک می‌ریزی.

حاجی! شنیده بود زمزمه‌هایت را ... وای که با دلم چه کردی حاجی ... شنیده بود که می‌گفتی: بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا ... بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا ...

وقتی صدایت همه جا طنین انداز است چطور بگویم تو نیستی تو مردی و خاموش و بی‌خروش به زیر خاک پوسیدی؟ نه!! تو زنده‌ای! همان که می‌خواست شهیدی در کنار مزارت به خاک بسپارد میگفت، وقتیکه خاک کنار قبرت ریزش کرد به عینه دید که تو زیر خاک، سالم، آرام گرفتی ... بی هیچ نقصی! انگار پس از سالها ‌‌‌... تازه به خاک سپردنت!

حاجی! هراس نیست، از مرگ! از قبر! وقتی از تو می‌شنوم و تو را راهنمای راهم می‌بینم!

حاجی! همراهم بمان و از او بخواه مرا توفیق دهد تا باز هم از تو بنویسم



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » غبارالشهداء ( دوشنبه 87/7/1 :: ساعت 8:20 صبح )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

مصاحبه با تنها دختر شهید زین الدین (ره)
شلمچه و شلمچه و شلمچه

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 5784
» درباره من

محببین الشهداء

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» طراح قالب